۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

وداع

نگو دیگر که در انتظار من نشسته ای
نگو دیگر که از اغیار تو گسسته ای

من با تو وداع گفتم و بار سفر بستم
نگو برایم که باز به من دل بسته ای

در انتظار توام


رفتی و رمیدی از من در دور ازین دیار
من تاب این ندارم برگرد زپیش اغیار

برگرد که اسیرم من، در بهرهمه غمها
هر لحظه برای تو چشمم در انتظار

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

عاشق شرابم



عشق را از فلسفۀ تو نشناخته ام من
چون فلسفۀ تو نهایت است و نخواسته ام من

من سید دام باده شدم هردم درین زمان
مستم زشراب و این جام برداشته ام من

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

شب تاریک چون شب های دیگر دارم

شب تاریک چون شب های دیگر دارم                          
به هجر یار خویش گپ ها بسر دارم

چرا دوری اینقدر؟ چرا درمان ندارم؟                           
چرا سوختن بی تو؟ که من راز دیگر دارم

مرا با تو، مرا با می سرو کار است                             
مرو در دور از من ترا در جام می دارم

ز قطره قطرۀ این جام ترا نوشم امشب                                 
 هنوز بگذار که در سینه درد دیگر دارم

بیا ساقی بده این جام می کامشب                               
بسترم عطر تن  یار وهوای دیگر دارم

مشو مانع مرا از نوشیدن امشب                                 
که ایثارم هنوز خون جگر دارم

اگر مرگم فراه خواند مرا در دور ازتو                          
بجز نامت که در قلبم نوشتن، نیست دیگر کارم

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

ز شهرستان معما آمده ام

زمن مپرس که از کجا آمده ام                          
ز شهرستان عجیب معما آمده ام

زانجا که ترا گم کرده بودم                  
به جستجوی تو در شهر شما آمده ام     

بسکه دیدار روی تو کردم هرگاه          
با همه الفت به پیشوازت اینجا آمده ام

دیرها چشم به ره تو نشسته بودم           
ز ره گذر نکردی من به تماشا آمده ام

ز فراق روی تو میسوزم هردم                        
 دیگر بس است من با صد تمنا آمده ام

چشم به ره تو نشسته نشسته یوسف       
جام صبرم به لب رسید و به غوغا آمده ام

مرنجان دلم را بیا که باهم باشیم            
خوش آمدی بگو که از معما آمده ام

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

تو بامنی

این دل تنها دیگر مهمان خواهد داشت
این چمن زار دیگر باران خواهد داشت

دنیا به امید گذشته و من به امید تو 
چشمان خستۀ من دیگر آرام خواهد داشت

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

باران لبخند

چه کردم ای یار از من رمیدی

چه دیدی از من که نا امیدی

من از تو باران لبخندت طلبیدم
رفتی زپیش من دیگر باز ندیدی

من و شراب تلخم

مرا بس است زین لالۀ آزاد
مرا بس است زین خانۀ آباد

من عزم سفر به ویرانۀ خود دارم
بگذار کین شراب تلخ کندم برباد

تو کی هستی

تو کی هستی! 
که تا ترا دیدم با خودم آشناتر شدم
تو چی هستی! 
که تا ترا دیدم با زندگی آشناترشدم
به خد! تو مرا معنی کردی!
تا قفل واژه باز کردی، 
گویا! آهنگ ندای پری ز پریستان رویاهای من بود و من شاعرانه شدم
شعلۀ در رگهایم جاری شد، آتشی در وجودم گویا که من سراپا سوختم.
اما! 
اما! رنگ دیگرگرفتم و به بلندی های بلند پرواز کردم و فریاد زدم! و...
بلند فریاد زدم! "پری پریستان رویای من آمده".
تو کی هستی؟؟؟
تو! 
کی هستی؟؟؟

مهمان دل

من به امید نشسته ام.
میدانم که باز خواهد آمد و چشمان خسته ام را آرامش خواهد داد.
من به امید نشسته ام که گمشده ام روزی خواهد آمد و باران نصیبش بررخ من خواهد افتاد و
این چمن زار را باران خوبیهای او خواهد بود
اما! نمیدانم کی؟ کی خواهد امد و باز خواهد گشت
بیا! 
بیا آشنای خوب من! قدومت سبز باد من تمنای قدوم سبزتو دارم تا...
تا با قدوم سبز تو سبزتر شوم!

ای کاش

ای کاش دلم هم زبان داشت!
ای کاش دلم بی زبان نبود تا حرفش را به تو میگفت، اما!
اما! خوشحالم که محبت زبان دارد و این حقیقت از چشمانم پیداست.
چشمانم خون میگیرید و زبانم در بند است.
گلویم بسته است و دلم تنگ است!
آه! دلم تنگ است.
آه! عجب چشمان سپیدی داری تو که ذرۀ هم دلتنگ من نیستی وتو...
آیا عذاب وجدان نخواهی کشید؟
آیا لحظۀ فریاد من را نخواهی شنید؟
شاید که نه! شاید هیچ وقت.
چرا؟
و اما ای کاش!

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

ندای تو

آهنگ ندای تو دیوانه ام کرده
عشوۀ چشمان تو بیگانه ام کرده

ای که باران نصیبت به بام دیگران
لبخند ملیح تو بیچاره ام کرده

با تنهاترین آشنا

میخواهم از این قافله جدا باشم
خودرا شناخته و با خدا آشنا باشم

زبسکه دیده ام فریب یار و اغیار
اینجا دیگر بس است، میخواهم با تو آنجا باشم

بیخبر از من

ای دوست بیا و ببین به حال زار من
رحمی بنما به اشک و گریه های زار من

این اشک و گریه ز فراق روی توست
لبخند تو یادم و نام تو گلعذار من

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

معنی شدم

دیگر به هرزه ها من دل نمیدهم
دیگر این دلم را به باطل نمیدهم

من دیوانۀ میخانه و می خویشم
دیوانگی و جام می خویش به عاقل نمیدهم

باور وصال تو

هردم به باور وصال تو من گریه میکنم
گویا دیگر خیال است و من توبه میکنم

اما! نشسته ام با خود به حضور دل
تا در بگشایی قلبم به تو هدیه میکنم

معما

من بار سنگینم ترابه من چی کاریست
عاقبت غمگینم ترا به من چی کاریست

من لحظه لحظ میگیریم، لحظه لحظه میمیرم
ای یار میآزار مرا، ترا به من چی کاریست